انسانهای اسرارآمیز تاریخ/ عکس
انسان بهعنوان بخشی از جهان هستی، گاهی اوقات در هالهای از رمز و راز قرار میگیرد و به یک معما تبدیل میشود.
در بعضی موارد، این رازها هرگز کشف نمیشوند و معماهای باور نکردنی و در مورد بعضی از افراد سالهای سال بیجواب میمانند.
این رازهای حل نشده و بیجواب، به هر دلیلی ممکن است به وجود بیایند؛ گاهی وقتها علم و دانش در روزگاری که آن فرد در آن زندگی میکرد قادر به جوابگویی نبوده و در بعضی موارد پرو بال گرفتن شایعات در میان مردم به بیجواب ماندن معما کمک کرده است. اما دلیل این رازهای حل نشده هر چیزی که باشد. افرادی در تاریخ هستند که رازهای زندگی آنها هیچوقت برای بقیه روشن نشده و آنها بهعنوان اسرارآمیز در تاریخ و حافظه مردم باقی ماندهاند.
بچههای سبزهروی وولپیت
در قرن دوازدهم میلادی، دو بچه در روستای وولپیت از توابع سوفولک در انگلیس پیدا شدند که با یکدیگر خواهر و برادر بودند و رنگ پوستشان به طرز عجیب و باورنکردنی سبز بود. رفتار و حرکات این بچهها در همه زمینههای طبیعی و شبیه بقیه مردم بود. اما آنها یک تفاوت عمده با دیگران داشتند و آن هم این بود که به زبان ناشناختهای صحبت میکردند که مردم روستای وولپیت نمیتوانستند آن را بفهمند. این دو بچه به تدریج رنگ سبز پوست خود را از دست دادند و برای اینکه بتوانند با مردم روستا ارتباط برقرار کنند و در آن مکان به زندگی خود ادامه دهند، شروع به یادگیری زبان انگلیسی کردند. به این ترتیب آنان موفق شدند به بقیه بگویند که به سرزمین سنتمارتیت تعلق دارند؛ جایی که نور خورشید هرگز آنچنان که باید بالاتر از خط افق قرار نمیگیرد. آنها درباره حضور عچیب و غریب خود در وولپیت مدعی بودند در حالیکه مواظب گله پدرشان بودند، ناگهان متوجه رودی در نزدیکی خود شدند. بعد شروع به دنبال کردن نوری که از رود منعکس میشد کردند و به این ترتیب بود که ناگهان خودشان را در روستای وولپیت پیدا کردند. مردم زیادی از شهرها و روستای اطراف برای تماشی این بچهها به وولپیت میآمدند به ایت ترتیب نام و آوازه این روستا کمکم زیاد شد. بچهها همانطور که ناگهانی در وولپیت پیدایشان شده بود ناگهانی هم ناپدید شدند.
کنت سنت ژرمن
یک فرد درباری، ماجراجو، مخترع، دانشمندی آماتور، ویولونیست، آهنگسازی آماتور و البته یک فرد مرموز؛ همه اینها القایی هستند که برای کنتسنت ژرمن در نظرگرفته شده است. او همچنین به دلیل مهارت خود در علم کیمیاگری هم مشهور است. نام دیگر او، ووندرمن به معنای یک فرد علم بود. البته اصلیت این فرد هیچوقت معلوم نشد. چیزی که این مرد را مرموزتر جلوه داد، این بود که او بدون آن که چیزی از پیشینهاش بگوید بین مرم یک منطقه ظاهر شد. هوراس والپول در سال 1745 درباره او چنین نوشت: «یک روز مرد عجیب و غریبی را مشاهده کردیم که خود را کنتسنت ژرمن مینامید. او حدود دو سال است که در اینجا زندگی می کند و نمیخواهد درباره هویت اصلی خود صحبت کند یا اینکه بگوید متعلق به کجاست.اما ما حدس میزنیم که کنت سنت ژرمن نام اصلی او نیست. او آواز میخواند، به طرز شگفتانگیزی ویولن مینوازد و آهنگساز است و وسایل جالبی هم اختراع کرده. اما به جرأت میتوان گفت که او دیوانه است و انسان معقولی نیست. میتوانید او را هرچه میخواهید بنامید؛ یک ایتالیایی، یک اسپانیایی، کسی که با یک زنپولدار در مکزیک ازدواج کرده است و با سرقت جواهرات وی به قسطنطنیه فرار کرده است، یا یک کشیش، یک اشرافزاده با اصل و نسب و حتی یک دزد. پرنسولز او را به دلیل کنجکاوی بازداشت کرد با این حال کار بیهودهای بود چون هیچچیز علیه او وجود نداشت و او بعد از مدتی آزاد شد. من فکر میکنم که او اصلاً یک نجیبزاده نیست. با این حال ماندنش در اینجا عجیب است و به نظر میرسد که یک جاسوس باشد. «کنتژرمن» در تاریخ 27 فوریه سال 1784 درگذشت، اما در سالهای پس از آن چندین نفر ادعا کردند که کنت سنتژرمن هستند.
کاسپار هاوزر
یک پسر نوجوان به اسم کاسپارهاوزر در 26 میسال 1828 در خیابان نورنبرگ آلمان پیدا شد که نامهای در دست داشت. در این نامه به کاپیتانی در هنگ ششم سواره نظام اشاره شده بود. نویسنده نامه گفته بود که این پسر از 7 اکتبر سال 1812 زمانی که تنها یک نوزاد کوچک بود، در حبس به سر میبرده است. این پسر نوجوان در زمانی که در خیابان پیدا شد، میگفت که میخواهد عضو سواره نظام باشد.
او ادعا میکرد که در تمام زندگی خود تا آن زمان چیزی جز یک تخت حصیری و اسبچوبی اسباببازی ندیده است. باتوجه به شایعات آن زمان گفته میشود که هاوزر یک شاهزاده از اهالی بادن بوده است.
هاوز مدتی بعد با اصابت یک ضربه چاقو قفسهسینهاش در گذشت. گفته میشود که این ضربه چاقو توسط خود وی بر بدنش وارد شده بود. اما قبل از مرگ ادعا میکرد، مردی که سالها او را در دوران بچگیاش زندانی کرده بود، ضربه چاقو را بر بدنش وارد کرده است.
موسیوشوشانی
موسیو شوشانی نامی مستعار و متعلق به یک شخص ناشناس است. این فرد مرموز یک معلم بود که بعد از جنگجهانی دوم به دانشآموزان درس میداد. اما نوئللویناسوالی ویزل از جمله دانشآموزان وی بودند.
اطلاعات بسیار کمی درمورد این مرد و قبر وی در مونته ویدئو وجود دارد. روی سنگ قبر وی نوشتهای وجود دارد که شاگرد وی یعنی الیویزل آن را روی این سنگ حک کرده است.
این جمله چنین نوشته شده است: یاد و خاطره این استاد عزیز گرامی باد، تولد و مرگ وی در هالهای از رمز و راز قرار دارد.
الی علاوه برحک کردن این جمله بر سنگ قبر وی، هزینه این مقبره را نیز پرداخت کرده است.
شوشانی همانند یکخانه به دوش لباس میپوشید، اما در واقع در بیشتر زمینههای دانش بشری از جمله ریاضیات، علم و فلسفه یک استاد بود.
هیچکس نفهمید که او واقعاً چه کسی بود، و چهطور به این همه علم و دانش تسلط پیدا کرده بود.
گیلپرز
در 26 اکتبر سال 1593 یک سرباز اسپانیایی که گیلپرز نام داشت ناگهان در شهر مکزیوسیتی پدیدار شد. آنچه بیش از همه موجب تعجب مردم شد این بود که او یونیفورم نگهبان کاخدل گوبرنادور در فیلیپین را پوشیده بود.
گیل به مردم توضیح داد که نمیداند چرا به صورت ناگهانی و با چنین یونیفورمی در مکزیکویستی ظاهر شده است. پرز گفت که پیش از ظاهر شدن در مکزیکو، در حال انجام وظیفه در کاخ دولتی در مانیل بوده است.
او همچنین مدعی شد که فرماندار گومزپرز داسماریناز در فلیپین کشته شده است. خبر کشته شدن این فرماندار دو ماه بعد از طریق یک کشتی که از فیلیپین میآمدبه گوش مردم رسید. مسافران این کشتی نه تنها اخبار مربوط به کشته شدن فرماندار را تأیید کردند بلکه بقیه اخباری را هم که گیل در مورد فیلیپین گفته بود مورد تأیید قرار دادند. یکی از مسافران کشتی گیل پرز را شناخت و حضور او را در 23 اکتبر سال 1593 در مانیل تأیید کرد.
فولکانلی
فولکانلی هم یک نام جعلی است که در قرن نوزدهم به یک کیمیاگر فرانسوی و یک نویسنده ناشناس داده شده است. داستانهای شگفتانگیزی در مورد او در میان مردم شنیده میشود. یکی از این داستانها بیانگر آن است که یکی از دانشآموزان فولکانلی ک یوجین کانسلیت نام داشت توانست با کمک مقدار کمی پودر خاص که از معلم خود گرته بود 100 گرم سرب را به طلا تبدیل کند. سازمان اطلاعاتی آلمان در آغاز جنگجهانی دوم به شدت پیگیر فعالیت فولکانلی بود زیرا میخواست از دانش او در زمینه فناوری سلاحهای هستهای استفاده کند. کانسلیت، دانشآموز فولکانلی مدعی شد،آخرین باری که با استاد خود روبهرو شده است در سال 1953 سالها بعد از ناپدید شدن فولکانلی بوده است. این اتفاق زمانی افتاده بود که او به قلعهای در بالای کوهها در اسپانیا رفته بود تا بتواند استاد سابق خود را ببیند. کانسلیت مدعی شد که معلمش در آن زمان جوانتر از سن واقعی خود به نظر میرسید. او گفت که پس از یک دیدار کوتاه، فولکانلی دوباره ناپدید شده بود. اینبار فولکانلی به شکلی ناپدید شد که هیچ اثری از او برجا نماند.
مردی با ماسک آهنین
یک زندانی ناشناس در زمان سلطنت لویی چهاردهم پادشاه فرانسه، در تمام مدتی که در زندان نگهداری میشد حتی تا زمان مرگ یک ماسک آهنین میپوشید این فرد در زندان مختلفی از جمله زندان معروف باستیل زندانی بود و در تمام این مدت هرگز ماسک آهنین خود را برنداست. او بالاخره در نوامبر سال 1703 در حالیکه ماسک بر چهره داشت در زندان درگذشت. گزارش شده سات که هیچکس چهره این مرد را ندید، زیرا او همیشه چهره هود را با ماسک میپوشاند. نقل کنندگان این داستان به مساک این مرد ماسک آهنین میگفتند و او را مردی با مساک آهنین صدا میزند. سوابق نشان دهنده آن است که این مرد از سال 1669 زمانی که وزیر لویی چهردهم این زندانی را در اختیار رئیس زندان پیگنرول قرار داد در زندان به سر میبرد. داستان دیگری که نقل شده بیانگر آن است که نام اصلی این زندانی یوستاوداجر بود. براساس این داستان به دستور رئیس زندان بریا او سلولی تهیه کردند که دارای دری با یک دریچه کوچک بود. این در به این منظور ساخته شده بود که کسی نتواند صدایی از داخل سلول این زندانی بشنود. تنها کسی که به ملاقات ای زندانی میآمد، رئیس زندان بود. در واقع رئیس زندان هنگام فرا رسیدن وقت غذا، خودش برای این زندانی غذا میبرد. این زندانی با هیچکس صحبت نمیکرد مگر در مواردی که نیاز به وسیلهای ضروری داشت. هنگامی که این مرد از دنیا رفت تمام اموال و وسایلی که به او تعلق داشت، نابود شد. تا به امروز هنوز هیچکس نمیداند که این زندانی اسرارآمیز واقعاً چه کسی بود و به چه گناهی زندانی شده بود.
بانوی بابوشکا
در فیلمی که از صحنه ترور جانافکندی در سال 1963 برجای مانده است، یک زن مرموز دیده میشود که در صحنه ترور ایستاده است. این زن یک پالتوی قهوهای پوشیده و با یک روسری هم موهای سرش را پوشانده بود. چهره این زن چندان مشخص نبود و به همین خاطر بهخاطر نوع روسریاش که مدل بابوشکا بود، او لقب بانوی بابوشکا را گرفت. این زن در سراسر فیلم از زمان ترور کندی به ضرب گلوله تا وقتی که بیشتر مردم صحنه را ترک کرده بودند در آنجا حضور داشت و در حال فیلمبرداری از صحنه بود. بعدها پلیس و افبیآی درخواست کردند تا خودش را معرفی کند و فیلم خود را یک مدرک در اختیار آنان قرار دهد اما این زن هرگز به پلیس یا افبیآی مراجعه نکرد و تا به امروز هویت او ناشناخته باقی مانده است. البته یک بار در سال 1970 زنی به اسم بورلیلیالیور ادعا کرد که او همان بانوی مرموز بابوشکاست، اما از آنجایی که او قادر نبود مدارک قانعکنندهای را برای اثبات این ادعایش ارائه کند این حرف او هیچوقت موردتوجه قرار نگرفت.
انسان بهعنوان بخشی از جهان هستی، گاهی اوقات در هالهای از رمز و راز قرار میگیرد و به یک معما تبدیل میشود.
در بعضی موارد، این رازها هرگز کشف نمیشوند و معماهای باور نکردنی و در مورد بعضی از افراد سالهای سال بیجواب میمانند.
این رازهای حل نشده و بیجواب، به هر دلیلی ممکن است به وجود بیایند؛ گاهی وقتها علم و دانش در روزگاری که آن فرد در آن زندگی میکرد قادر به جوابگویی نبوده و در بعضی موارد پرو بال گرفتن شایعات در میان مردم به بیجواب ماندن معما کمک کرده است. اما دلیل این رازهای حل نشده هر چیزی که باشد. افرادی در تاریخ هستند که رازهای زندگی آنها هیچوقت برای بقیه روشن نشده و آنها بهعنوان اسرارآمیز در تاریخ و حافظه مردم باقی ماندهاند.
بچههای سبزهروی وولپیت
در قرن دوازدهم میلادی، دو بچه در روستای وولپیت از توابع سوفولک در انگلیس پیدا شدند که با یکدیگر خواهر و برادر بودند و رنگ پوستشان به طرز عجیب و باورنکردنی سبز بود. رفتار و حرکات این بچهها در همه زمینههای طبیعی و شبیه بقیه مردم بود. اما آنها یک تفاوت عمده با دیگران داشتند و آن هم این بود که به زبان ناشناختهای صحبت میکردند که مردم روستای وولپیت نمیتوانستند آن را بفهمند. این دو بچه به تدریج رنگ سبز پوست خود را از دست دادند و برای اینکه بتوانند با مردم روستا ارتباط برقرار کنند و در آن مکان به زندگی خود ادامه دهند، شروع به یادگیری زبان انگلیسی کردند. به این ترتیب آنان موفق شدند به بقیه بگویند که به سرزمین سنتمارتیت تعلق دارند؛ جایی که نور خورشید هرگز آنچنان که باید بالاتر از خط افق قرار نمیگیرد. آنها درباره حضور عچیب و غریب خود در وولپیت مدعی بودند در حالیکه مواظب گله پدرشان بودند، ناگهان متوجه رودی در نزدیکی خود شدند. بعد شروع به دنبال کردن نوری که از رود منعکس میشد کردند و به این ترتیب بود که ناگهان خودشان را در روستای وولپیت پیدا کردند. مردم زیادی از شهرها و روستای اطراف برای تماشی این بچهها به وولپیت میآمدند به ایت ترتیب نام و آوازه این روستا کمکم زیاد شد. بچهها همانطور که ناگهانی در وولپیت پیدایشان شده بود ناگهانی هم ناپدید شدند.
Deze afbeelding is verkleind. Klik op deze balk om de volledige afbeelding te bekijken. De originele afbeelding is 762x564 en 92KB. |
کنت سنت ژرمن
یک فرد درباری، ماجراجو، مخترع، دانشمندی آماتور، ویولونیست، آهنگسازی آماتور و البته یک فرد مرموز؛ همه اینها القایی هستند که برای کنتسنت ژرمن در نظرگرفته شده است. او همچنین به دلیل مهارت خود در علم کیمیاگری هم مشهور است. نام دیگر او، ووندرمن به معنای یک فرد علم بود. البته اصلیت این فرد هیچوقت معلوم نشد. چیزی که این مرد را مرموزتر جلوه داد، این بود که او بدون آن که چیزی از پیشینهاش بگوید بین مرم یک منطقه ظاهر شد. هوراس والپول در سال 1745 درباره او چنین نوشت: «یک روز مرد عجیب و غریبی را مشاهده کردیم که خود را کنتسنت ژرمن مینامید. او حدود دو سال است که در اینجا زندگی می کند و نمیخواهد درباره هویت اصلی خود صحبت کند یا اینکه بگوید متعلق به کجاست.اما ما حدس میزنیم که کنت سنت ژرمن نام اصلی او نیست. او آواز میخواند، به طرز شگفتانگیزی ویولن مینوازد و آهنگساز است و وسایل جالبی هم اختراع کرده. اما به جرأت میتوان گفت که او دیوانه است و انسان معقولی نیست. میتوانید او را هرچه میخواهید بنامید؛ یک ایتالیایی، یک اسپانیایی، کسی که با یک زنپولدار در مکزیک ازدواج کرده است و با سرقت جواهرات وی به قسطنطنیه فرار کرده است، یا یک کشیش، یک اشرافزاده با اصل و نسب و حتی یک دزد. پرنسولز او را به دلیل کنجکاوی بازداشت کرد با این حال کار بیهودهای بود چون هیچچیز علیه او وجود نداشت و او بعد از مدتی آزاد شد. من فکر میکنم که او اصلاً یک نجیبزاده نیست. با این حال ماندنش در اینجا عجیب است و به نظر میرسد که یک جاسوس باشد. «کنتژرمن» در تاریخ 27 فوریه سال 1784 درگذشت، اما در سالهای پس از آن چندین نفر ادعا کردند که کنت سنتژرمن هستند.
کاسپار هاوزر
یک پسر نوجوان به اسم کاسپارهاوزر در 26 میسال 1828 در خیابان نورنبرگ آلمان پیدا شد که نامهای در دست داشت. در این نامه به کاپیتانی در هنگ ششم سواره نظام اشاره شده بود. نویسنده نامه گفته بود که این پسر از 7 اکتبر سال 1812 زمانی که تنها یک نوزاد کوچک بود، در حبس به سر میبرده است. این پسر نوجوان در زمانی که در خیابان پیدا شد، میگفت که میخواهد عضو سواره نظام باشد.
او ادعا میکرد که در تمام زندگی خود تا آن زمان چیزی جز یک تخت حصیری و اسبچوبی اسباببازی ندیده است. باتوجه به شایعات آن زمان گفته میشود که هاوزر یک شاهزاده از اهالی بادن بوده است.
هاوز مدتی بعد با اصابت یک ضربه چاقو قفسهسینهاش در گذشت. گفته میشود که این ضربه چاقو توسط خود وی بر بدنش وارد شده بود. اما قبل از مرگ ادعا میکرد، مردی که سالها او را در دوران بچگیاش زندانی کرده بود، ضربه چاقو را بر بدنش وارد کرده است.
Deze afbeelding is verkleind. Klik op deze balk om de volledige afbeelding te bekijken. De originele afbeelding is 708x834 en 129KB. |
موسیوشوشانی
موسیو شوشانی نامی مستعار و متعلق به یک شخص ناشناس است. این فرد مرموز یک معلم بود که بعد از جنگجهانی دوم به دانشآموزان درس میداد. اما نوئللویناسوالی ویزل از جمله دانشآموزان وی بودند.
اطلاعات بسیار کمی درمورد این مرد و قبر وی در مونته ویدئو وجود دارد. روی سنگ قبر وی نوشتهای وجود دارد که شاگرد وی یعنی الیویزل آن را روی این سنگ حک کرده است.
این جمله چنین نوشته شده است: یاد و خاطره این استاد عزیز گرامی باد، تولد و مرگ وی در هالهای از رمز و راز قرار دارد.
الی علاوه برحک کردن این جمله بر سنگ قبر وی، هزینه این مقبره را نیز پرداخت کرده است.
شوشانی همانند یکخانه به دوش لباس میپوشید، اما در واقع در بیشتر زمینههای دانش بشری از جمله ریاضیات، علم و فلسفه یک استاد بود.
هیچکس نفهمید که او واقعاً چه کسی بود، و چهطور به این همه علم و دانش تسلط پیدا کرده بود.
گیلپرز
در 26 اکتبر سال 1593 یک سرباز اسپانیایی که گیلپرز نام داشت ناگهان در شهر مکزیوسیتی پدیدار شد. آنچه بیش از همه موجب تعجب مردم شد این بود که او یونیفورم نگهبان کاخدل گوبرنادور در فیلیپین را پوشیده بود.
گیل به مردم توضیح داد که نمیداند چرا به صورت ناگهانی و با چنین یونیفورمی در مکزیکویستی ظاهر شده است. پرز گفت که پیش از ظاهر شدن در مکزیکو، در حال انجام وظیفه در کاخ دولتی در مانیل بوده است.
او همچنین مدعی شد که فرماندار گومزپرز داسماریناز در فلیپین کشته شده است. خبر کشته شدن این فرماندار دو ماه بعد از طریق یک کشتی که از فیلیپین میآمدبه گوش مردم رسید. مسافران این کشتی نه تنها اخبار مربوط به کشته شدن فرماندار را تأیید کردند بلکه بقیه اخباری را هم که گیل در مورد فیلیپین گفته بود مورد تأیید قرار دادند. یکی از مسافران کشتی گیل پرز را شناخت و حضور او را در 23 اکتبر سال 1593 در مانیل تأیید کرد.
فولکانلی
فولکانلی هم یک نام جعلی است که در قرن نوزدهم به یک کیمیاگر فرانسوی و یک نویسنده ناشناس داده شده است. داستانهای شگفتانگیزی در مورد او در میان مردم شنیده میشود. یکی از این داستانها بیانگر آن است که یکی از دانشآموزان فولکانلی ک یوجین کانسلیت نام داشت توانست با کمک مقدار کمی پودر خاص که از معلم خود گرته بود 100 گرم سرب را به طلا تبدیل کند. سازمان اطلاعاتی آلمان در آغاز جنگجهانی دوم به شدت پیگیر فعالیت فولکانلی بود زیرا میخواست از دانش او در زمینه فناوری سلاحهای هستهای استفاده کند. کانسلیت، دانشآموز فولکانلی مدعی شد،آخرین باری که با استاد خود روبهرو شده است در سال 1953 سالها بعد از ناپدید شدن فولکانلی بوده است. این اتفاق زمانی افتاده بود که او به قلعهای در بالای کوهها در اسپانیا رفته بود تا بتواند استاد سابق خود را ببیند. کانسلیت مدعی شد که معلمش در آن زمان جوانتر از سن واقعی خود به نظر میرسید. او گفت که پس از یک دیدار کوتاه، فولکانلی دوباره ناپدید شده بود. اینبار فولکانلی به شکلی ناپدید شد که هیچ اثری از او برجا نماند.
Deze afbeelding is verkleind. Klik op deze balk om de volledige afbeelding te bekijken. De originele afbeelding is 702x810 en 121KB. |
مردی با ماسک آهنین
یک زندانی ناشناس در زمان سلطنت لویی چهاردهم پادشاه فرانسه، در تمام مدتی که در زندان نگهداری میشد حتی تا زمان مرگ یک ماسک آهنین میپوشید این فرد در زندان مختلفی از جمله زندان معروف باستیل زندانی بود و در تمام این مدت هرگز ماسک آهنین خود را برنداست. او بالاخره در نوامبر سال 1703 در حالیکه ماسک بر چهره داشت در زندان درگذشت. گزارش شده سات که هیچکس چهره این مرد را ندید، زیرا او همیشه چهره هود را با ماسک میپوشاند. نقل کنندگان این داستان به مساک این مرد ماسک آهنین میگفتند و او را مردی با مساک آهنین صدا میزند. سوابق نشان دهنده آن است که این مرد از سال 1669 زمانی که وزیر لویی چهردهم این زندانی را در اختیار رئیس زندان پیگنرول قرار داد در زندان به سر میبرد. داستان دیگری که نقل شده بیانگر آن است که نام اصلی این زندانی یوستاوداجر بود. براساس این داستان به دستور رئیس زندان بریا او سلولی تهیه کردند که دارای دری با یک دریچه کوچک بود. این در به این منظور ساخته شده بود که کسی نتواند صدایی از داخل سلول این زندانی بشنود. تنها کسی که به ملاقات ای زندانی میآمد، رئیس زندان بود. در واقع رئیس زندان هنگام فرا رسیدن وقت غذا، خودش برای این زندانی غذا میبرد. این زندانی با هیچکس صحبت نمیکرد مگر در مواردی که نیاز به وسیلهای ضروری داشت. هنگامی که این مرد از دنیا رفت تمام اموال و وسایلی که به او تعلق داشت، نابود شد. تا به امروز هنوز هیچکس نمیداند که این زندانی اسرارآمیز واقعاً چه کسی بود و به چه گناهی زندانی شده بود.
Deze afbeelding is verkleind. Klik op deze balk om de volledige afbeelding te bekijken. De originele afbeelding is 702x384 en 63KB. |
بانوی بابوشکا
در فیلمی که از صحنه ترور جانافکندی در سال 1963 برجای مانده است، یک زن مرموز دیده میشود که در صحنه ترور ایستاده است. این زن یک پالتوی قهوهای پوشیده و با یک روسری هم موهای سرش را پوشانده بود. چهره این زن چندان مشخص نبود و به همین خاطر بهخاطر نوع روسریاش که مدل بابوشکا بود، او لقب بانوی بابوشکا را گرفت. این زن در سراسر فیلم از زمان ترور کندی به ضرب گلوله تا وقتی که بیشتر مردم صحنه را ترک کرده بودند در آنجا حضور داشت و در حال فیلمبرداری از صحنه بود. بعدها پلیس و افبیآی درخواست کردند تا خودش را معرفی کند و فیلم خود را یک مدرک در اختیار آنان قرار دهد اما این زن هرگز به پلیس یا افبیآی مراجعه نکرد و تا به امروز هویت او ناشناخته باقی مانده است. البته یک بار در سال 1970 زنی به اسم بورلیلیالیور ادعا کرد که او همان بانوی مرموز بابوشکاست، اما از آنجایی که او قادر نبود مدارک قانعکنندهای را برای اثبات این ادعایش ارائه کند این حرف او هیچوقت موردتوجه قرار نگرفت.
Deze afbeelding is verkleind. Klik op deze balk om de volledige afbeelding te bekijken. De originele afbeelding is 731x354 en 64KB. |